کانون شهدای دانشگاه کاشان

دیدار دانشجویی با خانواده شهید محمد معماریان

میثاق با شهدا
۱۰ فروردین ۱۴۰۳ | ۰۲:۳۸ کد : ۲۳۵۱۹ اخبار کانون
تعداد بازدید:۸۹
دیدار دانشجویی با خانواده شهید محمد معماریان

 

 

 

۱۴۰۲/۰۷/۱۱

ملاقات با مادرِ محترم شهید معماریان

با حضور مسئول نهاد رهبری دکتر محمدمحمدی و مدیریت فرهنگی دانشگاه جناب آقای علیرضا پوران.
ملاقات با همسرِ محترم شهید فرحی یزدی
با حضور مسئول نهاد رهبری دکتر محمدمحمدی و مدیریت فرهنگی دانشگاه جناب آقای علیرضا پوران.
زیارت حرم حضرت معصومه سلام الله علیه

بسم رب الشهدا
سه شنبه ۱۱ مهر بود که راه افتادیم به سمت قم. برای جور کردن این ملاقات دو ماه بود که دنبال شماره و آدرس از بانو اشرف السادات بودیم، آخر سر هم با چله زیارت عاشورا تونستیم به خواسته مون برسیم. قرار بود ساعت ۱۴ حرکت کنیم ولی اتوبوس با نیم ساعت تاخیر رسید، برای همین دیرتر از زمان قرار به منزل بانو اشرف السادات (مادرشهید محمد معماریان) رسیدیم.
کوچه ۱۰ بلوار امین سر در خانه نوشته بود «منزل شهید معماریان». از ما ناراحت بود میگفت قرار ما ۱۵:۳۰ دقیقه بوده. اصلا اجازه نداد این دیرکردن را توجیه کنیم و مستقیم به بچه‌ها جایی که باید بنشینند را نشان داد و شروع کرد از محمد گفتن، از شال سبز گفتن، از صحبت‌های خودش و آقای گلپایگانی و حضرت آقای خامنه‌ای گفتن. همه جمع گوش سپرده بودند به دهان مادر شهید معماریان؛ گویی هر کدام منتظر رزق خودشان بودند. گاهی از چشم همه اشک میریخت و گاهی همه با دقت گوش میدادند.
نزدیک اذان بود. یکدفعه اوستا حبیب از درگاه وسط خانه بیرون آمد و یک سلام داد و به سمت خروجی رفت به قصد نماز، اشرف السادات میگفت جدیدا آلزایمرش بیشتر شده. (از در و دیوار خانه مشخص بود اینجا پایگاه بسیجی چیزی هست از همه قشنگ تر کتابخانه قدیمی تو کار در دیوار بود که پر از کتابچه ها دعا و قران بود .طرف دیگر هم یک دیتای هوشمند به سقف متصل بود .مادر محمد میگفت دوشنبه‌ها اینجا کلاس قرآن داریم. حرف هایش که تمام شد انگار مضطرب شده باشد بلند شد و گفت: سریع تر بیاید شیشه حاوی شال سبز را ببویید میخواست همه ما اطمینان کنیم که بوی عطر میدهد، انگار ما باور نداشتیم و رفته بودیم آنجا تا همین را از نزدیک ببینیم. با عجله هدیه‌هایی که از دانشگاه برده بودیم تقدیمش کردیم و یک عکس یادگاری هم انداختیم. برای ما یک شیشه آب تربت اصل آغشته شده به نیم سانت از شال سبز کنار گذاشته بود.(دستور تهیه و مصرف این آب حکایت مفصلی دارد) خیلی نگران بود که مراقب شیشه و محتویاتش باشیم میگفت آنرا برای تبرکی یک شهر میفرستد و چقدر مریض را شفا داده و مشکل چشم حل کرده، حدود ۵۰۰ تا بی بچه با همین آب متبرک بچه دار شده اند! وقت نبود مگر نه تا صبح میتوانست از کرامات این تبرکی بگوید. پای آخرین نفر که پاشنه در خارج شد دیگر اشرف السادات را ندیدیم رفته بود نماز و درب باز مانده بود. خودمان درب را بستیم و ما هم رهسپار مسجد شدیم. همان مسجدی که شب عاشورا محمد را در خوابش دیده بود و با دوستان شهیدش عزاداری می کردند، و محمد به سمتش آمده و گفته: من چند روز پیش به زیارت امام حسین(ع) رفتم و این شال سبز را از آنجا آوردم؛ بعد از سر تا پای مادر را دست کشید و همان شال را به پایش بست؛ وقتی از خواب بیدار شد دید پارچه کهنه‌ای که به پایش بسته بود باز شده و همان شال سبز به پایش بسته است و میگفت پایش دیگر هیچ دردی نداشت...
بعد از خروج از منزلِ بانو اشرف السادات، حال دیگری داشتیم. معجزه‌ای که دیده بودیم برایمان تازگی داشت. انگار تا قبل از استشمام عطر شال، برایمان خیالی بیش نبود. با همان حال و هوا رهسپار شدیم در کوچه و خیابان‌های قم تا برسیم به تجلی گاه نور؛ همان جایی که منبع آرامش بود. انگار هوای قم هم مثل ما دگرگون شده بود؛ پرآشوب و پرتلاطم. در آن گرد و غبار و شلوغی خیابان‌ها، بالاخره به مبدا عشق-گلزار شهدای قم- رسیدیم. جایی که عزیزانی به خاک سپرده شده بودند که قطره قطره‌ی وجودشان را فدای این آب و خاک کرده بودند. شهیدانی همچون شهید زین الدین، شهید خوانساری وشهید معماریان که مهمان مادرشان بودیم. طوفان خاک لحظه به لحظه بیشتر میشد اما از اشتیاق ما برای دیدار با شهدا ذره‌ای کم نمی‌کرد. با ورودمان به گلزار، به محل قرار بعدیمان که دیدار با همسر شهید فرحی یزدی  بود رفتیم. بانویی فداکار و با غیرت که با لبخندی دلنشین به استقبال ما آمده بود. بر سر مزار شهید رفتیم و فاتحه‌ای قرائت کردیم و در زیر طوفان گردوخاک نشستیم. گوش جان سپردیم به عاشقانه‌های این همسر فداکار. البته این سعادت فقط نصیب دختران شد و چون علاقه نداشتند که نامحرم صدایشان را بشنود آقایان از این حلاوت سخن بی‌نصیب ماندند. از لحظه‌ی مجروح شدن شهید تا ماجرای شیرین آشنایی و ازدواجشان؛ ازدواجی که خودشان برای آشنایی پیش قدم شده بودند و به انتخاب خودشان همسر فردی جانباز شده بودند، تا در تمام لحظات زندگیشان خاطرات جنگ و جبهه زنده بماند. ازمسافرت‌های دونفری تا دورهمی‌های دوستانه با همرزمان شهید عزیز. گاهی لبخندی روی لبشان می آمد، گاهی هم در حال و هوای خاطرات قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانشان جاری میشد. می‌گفت شما مهمان های شهید هستید؛ در این دوسالی که از شهادت ایشان میگذرد، هروقت دلتنگ میشوم و بی تاب، با مهمان هایی که میفرستد حالم را خوب میکند. قصه‌ی شیرین این بانو که تمام شد، مهمانمان کردند به صرف شرب و شیرینی گوارایی که کاممان راهم شیرین کرد و ماهم به رسم ادب هدیه‌ای تقدیم کردیم. بعد از خداحافظی با همسر شهید فرصت کوتاهی پیش آمد برای خلوت بچه‌ها با شهدا. با اینکه حضورمان در گلزار کوتاه بود اما همین فرصت کوتاه، کافی بود برای اینکه تلنگری به دلهایمان بخورد و تجدید پیمان کنیم با شهدای عزیزمان...
بعد از وداع با شهیدان رهسپار بارگاه حضرت معصومه شدیم. هوای قم آرام گرفته بود و نم نم باران مهمان زمین غبار آلود شده بود با ورودمان به صحن بانو، باران شدت ‌گرفت. هرکسی در جایی از حرم آرام گرفته بود و یک ساعتی را به خلوت با خود گذراند. بعد از خدافظی با بانوی کرامت حسن ختام
برنامه صرف شامی بود که با شوخی و بگو بخند بچه ها گذشت و سفر در اینجا پایان یافت و به کاشان بازگشتیم..

کلیدواژه‌ها: شهید محمد معماریا کتاب تنها گریه کن دیدار با خانواده شهدا میثاق با شهدا میثاق دانشج اکرام مادران شهدا شهید اردوی قم مادر شهید معماریا


نظر شما :